شنیده اید که میگویند کسانی که طمع کارند، همیشه درکار خود پیشرفتی ندارند. حال من برایتان میخواهم از کسی بگویم که در زنده گی اش هرگز طمع کار نبوده، ساده میزیستو خاکی!
هرگز به فکر پولی بیشتر یا ثروتی کلان نبوده، اما یک روز به اتفاق گنجی را میابد، خوشحالی وصف ناشدنی سرتاسر وجودش را میگیرد، او شادمان به خانه با ثروت جدیدش برمی گردد. خانه او بسیار کوچک و قدیمی بود، طوری که هرلحظه امکان فرو ریختنش وجود داشت، چندی بعد به فکر ساختن خانه ای بزرگ و مجلل فرو میرود. در ذهن نقشه خانه را تجسم میکند. مدتی طول میکشد تا خانه اش یا بهتراست بگویم قصر جدیدش ساخته میشود، خانه او به حدی بزرگ بود که کل اهالی آن روستا میتوانستند اتاقی برای خود برگزینندو زندگی کنند؛ کم کم ریشه های طمع بر وجودش رخنه میکند، مرد ساده ما تبدیل به یک طمع کار سنگدل میشود، هرکه از اهالی به دیدنش برای دریافت کمک کوچکی میرفت آنهارا با اعصبانیت میراندو تحقیر میکرد، روزی پیرمرده سالخورده ای به دیدنش میرود به آن مرد طمع کار جوان میگوید: پسرم روزی میرسد که تو دست کمک به سمت مردم دراز خواهی کرد، هواست به رفتارت باشد»!
مردطمع کار ما به فکر فرو میرود با خود می اندیشد منکه ثروت کلانی دارم چطور یک روز قرار است دست کمک خواهی به طرف کسی دراز کنم؟!
روزها و ماه ها میگذرد، فصل زمستان فرا میرسد، صبح مرد طمع کار از خانه بیروند میرود، و دشتی از سفیدی به چشمش میخورد، انگار که زمین لباس سفید و زیبایی برتن کرده باشد، آه از نهادش بلند شد و با خود گفت: پیرمرد راست میگفت، همیشه کمک خواستن که به پول نیست، خانه من بسیار بزرگ است و به تنهایی قادر به پارو کردن برف هایش نیستم، و با گستاخی که درحق مردم کردم، هرگز کسی حاضر نمیشود تا به من کمک کند، کاش کمی درست تر فکر میکردم و خانه کوچک تری می ساختم. یاده ضرب المثلی افتاد که پدر بزرگش قبلا ها میگفت: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
___________________________________________________
از خودم نوشتم، امیدوارم خوشت بیاد:)